نقد كتاب خاطرات پاليزبان(1)
نقد كتاب خاطرات پاليزبان(1)
نقد كتاب خاطرات پاليزبان(1)
كتاب خاطرات پاليزبان در سال 1382 به زبان فارسي در لسآنجلس آمريكا و در شمارگان هزار نسخه به چاپ رسيد. برخلاف بسياري از كتابهاي خاطرات كه سخنان شخص موردنظر ضبط و سپس پياده و تنظيم ميشود، بنابه آنچه در صفحه شناسنامه اين كتاب آمده، پاليزبان شخصاً مبادرت به نگارش خاطرات خويش كرده است.
به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي، پاليزبان با حمايت مالي غرب، اقدام به گردآوري نيروهاي ضدانقلاب در نواحي مرزي ايران و تركيه نمود و با تجهيز و تسليح آنها، تحركات مسلحانهاي را در اين نواحي و هماهنگ با اهداف و نقشههاي دشمنان استقلال و آزادي ايران آغاز مينمايد كه البته نتيجهاي جز شكست و بدنامي براي وي و حاميانش دربر نداشت.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب خاطرات پاليزبان را مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم اين نقد را ميخوانيم.
خاطرات سپهبد عزيز پاليزبان به عنوان يكي از امراي ارتش شاهنشاهي و كسي كه سالها مسئوليت اداره دوم ارتش را در اوج قدرت و صلابت ظاهري آن برعهده داشته و نيز عهدهدار مسئوليتهايي مانند عضويت هيأت مديره دانشگاه رازي كرمانشاه، معاونت نخستوزير، سناتور انتخابي استانهاي كرمانشاه، ايلام و كردستان و همچنين استانداري كرمانشاه بوده است، ميتواند دريچه قابل توجهي براي ورود به دنياي واقعيات آن هنگام و شناخت هر چه بيشتر ماهيت رژيم پهلوي در ابعاد گوناگون آن، به شمار آيد؛ زيرا در رژيم پهلوي يكي از حركتهايي كه به صورت جدي مد نظر قرار داشت، نمايش قدرت و شكوه و عظمت بود و به انحاي گوناگون سعي ميشد تا تصويري غيرواقعي از سلطنت پهلوي و دستاوردهاي آن در عرصههاي گوناگون به افكار عمومي مردم ايران و همچنين ديگر ملتها ارائه شود. طبعاً ارتش عرصهاي بود كه شايد بيشترين حجم نمايشهاي رژيم پهلوي حول آن متمركز شده بود. در اين زمينه حتي تلاش ميشد تا هيبت افسران و بويژه امراي ارتش به نحوي نمايانده شود كه گويي هر يك از آنها نيروهاي زبده، كارآزموده و شجاعياند كه سالها در ميادين رزم، دلاوريها و هوشياريهاي چشمگير از خود نشان داده و موفق به طي مدارج عالي نظامي و كسب مدالها و نشانهاي رنگارنگ شدهاند. براين اساس، يونيفورمها و نشانها و حمايلهاي خاصي تدارك ديده شده بود كه يكي پس از ديگري به امراي ارتش اعطاء ميشد و چهره واقعي آنها را در پس انبوهي از پيرايهها، پنهان ميداشت.
سپهبد پاليزبان، همانگونه كه در عكس روي جلد كتاب خاطرات وي مشاهده ميشود، ازجمله امراي ارتش شاهنشاهي به شمار ميآمد كه انواع و اقسام اينگونه مدالها و نشانها را دريافت داشته و ديگر جايي براي قرار دادن نشان جديد بر سمت راست يونيفورم او ملاحظه نميشد. طبيعتاً افسري كه توانسته است به اين درجه برسد و آن همه مدالهاي رنگارنگ به دست آورد، مهمتر آن كه سالها در پستهاي حساس اطلاعاتي ارتش انجام وظيفه كند و سپس به رياست ركن 2 ارتش نائل گردد و آنگاه در عرصه سياسي و فرهنگي نيز مسئوليتهايي به وي واگذار شود، بايد از دانش گسترده نظامي و همچنين اطلاعات وسيع سياسي و قدرت تحليل بسيار بالايي برخوردار باشد. لذا كتاب خاطرات پاليزبان كه در واقع انعكاس دهنده افكار اوست، در اين زمينه ميتواند ما را به شناخت بهتري از او و در مقياس وسيعتر امراي ارتش شاهنشاهي و همچنين رژيم پهلوي برساند.
به طور كلي، آنچه قبل از هر چيز در خاطرات پاليزبان جلب توجه ميكند، عدم انسجام و ناپيوستگي مطالب كتاب است؛ به طوري كه بعضاً حالت آزار دهندهاي در مخاطب ايجاد ميكند. انتظار خواننده از يك كتاب خاطرات آن است كه مطالب را بر مبناي ترتيب تاريخي يا دستهبندي موضوعي ببيند تا امكان پيگيري منسجم مطالب فراهم آيد، اما در اين كتاب نميتوان چنين ترتيب و انسجامي را سراغ گرفت. گاهي يك موضوع در چند جاي كتاب به انحاي گوناگون تكرار شده و گاهي نيز شاهد پرشهاي تاريخي در طرح موضوعات مختلف با فاصله شايد بيش از دو دهه هستيم. به عنوان نمونه ايشان در حالي كه مشغول بيان خاطرات خود از وضعيت ارتش ايران در خلال جنگ جهاني دوم است(ص162) ناگهان بدون هيچگونه مقدمهاي به طرح گزارشي ميپردازد كه سالها بعد - قاعدتاً در زمان استانداري كرمانشاه- در مورد وضعيت قاچاق كالا در مرزهاي ايران و عراق به محمدرضا پهلوي داده است (ص163)
وي البته در جايي از كتاب دليل اين گونه پراكندهگوييها را چنين بيان ميدارد: «سعي من بر اين بوده است كه اين روايات را مرتب با قيد تاريخ و وقوع مسائل به رشته تحرير درآورم، اما چون وقايع را يادداشت ننموده بودم و فقط در ذهنم داشتم ديدم اشتباهاتي رخ خواهد داد لذا تصميم گرفتم با قيد قرعه هر بار يكي از آنان را بيرون بكشم و به آگاهي شما خوانندگان برسانم.»(ص 65) اين در حالي است كه دستكم پس از اتمام بيان خاطرات با همين روش، اين امكان وجود داشت كه مطالب گردآمده، به صورتي منطقي تدوين شوند و ضمن حذف موضوعات تكراري، كتابي منقح و منسجم به خوانندگان عرضه شود. همچنين متن حاضر، نياز جدي به ويراستاري داشته كه متاسفانه در اين زمينه نيز اقدامي صورت نگرفته است. به هر حال اين كه چرا چنين كارهايي صورت نميگيرد، خود به روحيات و توانمنديهاي فكري و ذهني اين امير بازنشسته ارتش شاهنشاهي باز ميگردد.
خاطرات سپهبد پاليزبان را از جنبه ديگري نيز بايد مورد ملاحظه قرار داد و آن وجود پارهاي گزارههاي كاملاً مغلوط در آن است تا جايي كه بعضاً شگفتآور مينمايد. در اينجا به عنوان نمونه مواردي از اين اغلاط محتوايي بيان ميشود. وي موقعيت جغرافيايي جزيره انگليس را در درياي مديترانه بيان ميدارد: «اين است تفاوت خصائص نژادي و اخلاقي دو ملت؛ روسها با 260 ميليون جمعيت و وسعت سرزمين و داشتن ذخاير ملي هميشه گرسنه بودند و انگليسها با 31 ميليون جمعيت كه در يك جزيره كوچك درياي مديترانه زندگي ميكنند بر 350 ميليون جمعيت دنيا حكمراني مينمودند و امپراطور قدرتمند جهان بودند.» (ص131) آراي آقايان بنيصدر و سيدمحمد خاتمي در انتخابات رياستجمهوري به ترتيب سه ميليون و دو نيم ميليون ذكر ميگردد، در حالي كه ميدانيم آراي نامبردگان حدود 11 ميليون و 20 ميليون بود و اين آمار براي كسي كه درصدد نگارش تاريخ برآمده، به سادگي قابل دسترسي است. «خليل طهماسبي» را عامل تيراندازي به محمدرضا پهلوي در دانشگاه تهران(ص40) و «ناصر فخرآيي» را عامل ترور رزم آرا در مسجد شاه عنوان ميكند (ص319) حال آن كه قضيه كاملاً برعكس بود، ضمن آن كه نام صحيح عامل تيراندازي به محمدرضا در دانشگاه تهران «ناصر فخرآرايي» بود. از كشته شدن «رئيس سازمان برنامه اسبق كشور» يعني «ابوالحسن ابتهاج» در حادثه ساختگي سقوط اتومبيل وي به دره در جاده هراز و پيدا نشدن جنازه او سخن به ميان ميآورد، حال آن كه ميدانيم آقاي ابوالحسن ابتهاج در آستانه انقلاب به بهانه معالجه چشم از كشور خارج شد و بعدها به بيان خاطرات خود در آنجا پرداخت كه در سال 1371 در داخل كشور نيز به چاپ رسيد و فردي كه در حادثه مورد نظر پاليزبان كشته شد، «محمدعلي ابتهاج» بود كه هيچگاه رياست سازمان برنامه و بودجه را برعهده نداشت.
با اين همه، خاطرات سپهبد پاليزبان ميتواند دستمايهاي براي نگاه دوباره به تاريخ معاصر كشورمان از طريق كنكاش در اطلاعات و ادعاهاي وي باشد. پاليزبان از آنجا كه خدمت خود را در ارتش رضاخان از سال 1318 پس از فارغالتحصيلي از دانشكده افسري آغاز كرد (ص91) و اندكي بعد با هجوم ارتش متفقين به خاك ايران مواجه شد، شاهد از هم پاشيدگي ارتش به عنوان مهمترين دستاورد رضاخان براي كشور، بود؛ البته وي در خاطراتش سعي دارد چنين فضايي را ترسيم كند كه دستور مقاومت و دفاع از سوي رضاخان به امراي ارتش صادر شد و ارتش در جهت اجراي فرمان مزبور به حركت درآمد، اما از آنجا كه نيروي مقابل از قدرت فوقالعادهاي برخوردار بود، امكان دفاع در برابر آن وجود نداشت: «در نيمههاي شب سوم شهريور مطابق با جولاي 1941 روسها از شمال و انگليسيها از جنوب به ايران حملهور شدند. ارتش ايران يك ارتش جوان بود كه به تدريج ميرفت تا كارآيي يك ارتش قابل قبول را به دست بياورد و رضاشاه فرمان حركت لشگرها را جهت دفاع صادر نمود. اگر اين ارتش موفق به دفاع نشد اولاً دشمنان خيلي قوي بودند و ثانياً نميشود ايرادي به رضا شاه وارد آورد، زيرا آن مرد بزرگ وارث شاهان عياش و شرابخوار قاجار بود كه اصلاً ارتشي نداشتند.» (ص99)
ترديدي نيست كه ارتشهاي متجاوز خارجي در شهريور 20، به نسبت ارتش ايران از توانمنديهاي به مراتب بالاتري برخوردار بودند، اما مسئله اينجاست كه اساساً روح جنگاوري و سلحشوري و دفاع از خاك ميهن در ميان فرماندهان اين ارتش و در رأس آنها، شخص رضاخان وجود نداشت، لذا به محض مواجهه با خطر، نخستين راهي كه به نظرشان ميرسيد، فرار و نجات دادن جان خود بود. در واقع تمامي ابهت و جذبه و قدرتمداري رضاخان از زماني كه توسط ژنرال آيرونسايد در سال 1299 براي انجام يك كودتا برگزيده شد، متكي به قدرت خارجي پشتيبان خود بود. اين بدان معنا نيست كه رضاخان براي دستيابي به قدرت هر چه بيشتر و سپس بسط تسلط حكومت مركزي به اقصي نقاط كشور، انگيزه شخصي نداشت بلكه نكته اصلي اينجاست كه چون اين انگيزه همسو و هماهنگ با اراده خارجي بود و از طرف آن نيز تجهيز و تقويت ميشد، ميتوانست كارآمدي داشته باشد. به همين لحاظ رضاخان از روز سوم اسفند 1299به بعد براي ايجاد يك نيروي سركوبگر دست به كار ميشود و آن را در طول حدود 20 سال پس از آن در نقاط مختلف كشور به كار ميگيرد و خود تبديل به شخصيتي ميشود كه همواره از او به عنوان فردي پر ابهت ياد كردهاند. سپهبد پاليزبان نيز در خاطراتش، تصويري اينگونه از وي به دست ميدهد: «كم و بيش اين سلطه بيچون و چرا و اين مهابت را من در صورت اعليحضرت رضاشاه مشاهده كردم به نحوي كه ممكن نبود كسي بتواند قيافه شاهنشاه را ببيند و دچار وحشت نگردد.» (ص22)
اما اين مهابت صرفاً در عرصه سركوبگري و ديكتاتوري داخلي ظهور و بروز داشت و به محض آن كه در برابر يك نيروي متجاوز قوي بيگانه قرار گرفت، فرو ريخت. ابهت، شجاعت و دليري زماني ريشهدار، ذاتي و واقعي است كه در هر زمان و هر شرايطي، همراه با فرد باشد. آنچه در تاريخ راجع به نوع تصميمگيري و رفتار رضاخان در مواجهه با قواي متجاوز خارجي به ثبت رسيده است، به هيچ وجه حكايت از واقعي بودن شجاعت و ابهت وي ندارد. حكايت مهندس جعفر شريفامامي از فرار سراسيمه رضاخان به محض شنيدن شايعه نادرست حركت قواي روس از قزوين به سمت تهران، ضعف شخصيت و جبن حاكم بر پادشاهي را كه در تحكم به زيردستان و سركوب مردم و تصاحب و غارت اموال آنها، از خود «مهابت» بسياري نشان ميداد، بخوبي نمايان ميسازد: « روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راهآهن، در ايستگاه راهآهن يك گوشي تلفن به دست راست و گوشي تلفن ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را (كه) از يك طرف شنيد به طرف ديگر بازگو ميكند. چند دقيقه ايستادم. ديدم ميگويد كه روسها از قزوين به سمت تهران حركت كردهاند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تأييد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس شهرباني با تلفن اطلاع ميدهد و او موضوع را به هيأت وزيران و از آنجا به دربار و به اعيحضرت خبر ميدهند كه روسها به سمت تهران سرازير شدهاند. ايشان (رضاشاه) دستور ميدهند كه فوراً اتومبيلها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل. ولي از آنجا به راهآهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتم. پس از بررسي و پرسش از ايستگاهها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيلهاي خود را در دست داشتند به طرف تهران ميآمدهاند و چون هوا تاريك بود، نميشد درست تشخيص دهند. تصور كردهاند كه قواي شوروي است كه به طرف تهران ميآيد. لذا بلافاصله مطلب را به اعليحضرت گزارش (دادم تا) از حركت خودداري ميشود.(خاطرات مهندس جعفر شريف امامي، انتشارات سخن، تهران، 1380، صص52ـ53.)
بديهي است هنگامي كه فرمانده كل اين ارتش، تنها در انديشه فرار و حفظ جان خود و استمرار بخشي به سلطنت در خانوادهاش به هر قيمت باشد، بقيه فرماندهان و افسران نيز فارغ از هرگونه مسئوليت در قبال قواي متجاوز، فرار را بر قرار ترجيح ميدهند و هر يك به سويي روان ميشوند: «فقط دو افسر عاليرتبه با شرف باقي مانده و پست خود را ترك نكردند. يكي سرهنگ جلالي فرمانده هنگ سوار و ديگري سرهنگ دوم توپخانه احمد زنگنه بود. اين دو افسر شرافتمند كه... سرپرستي اين قواي شكست خورده را عهدهدار شدند و عقبنشيني را به سوي اشنويه و مهاباد ادامه دادند.» (ص107) جالب آنكه فرار افسران عاليرتبه در حالي صورت ميگرفت كه از سوي دولت مركزي ايران، فرمان ترك مخاصمه صادر شده بود و بنابراين جنگي به معناي واقعي در ميان نبود. تنها كاري كه ميبايست اين فرماندهان انجام ميدادند، هدايت نيروها براي حضور در پادگانها و سرپرستي بر آنها بود تا از پراكندگي و سرگردانيشان در دشتها و بيابانها و مناطق گوناگون جلوگيري به عمل آيد، اما اين فرماندهان حتي حاضر به انجام وظيفه در اين حد هم نبودند و از خوف اين كه مبادا به دست قواي متجاوز دستگير و كشته شوند، نيروهاي تحت امر خود را رها كردند و بسرعت از معركه گريختند: «چند روزي گذشت، صبح هشتم شهريور فرمانده لشگر سرلشگر احمد معيني به جبهه آمد و افسران را احضار نمود و به سخنانش چنين ادامه داد: «برحسب فرمان شاهانه ترك مخاصمه آغاز شده است و واحدهاي تابعه لشگر بايد به طرف مهاباد و سردشت و بانه به سوي سقز عقبنشيني نمايند... ضمناً پاسگاه فرماندهي من نيز در اتاق افسر نگهبان هنگ پياده است و ستوان پاليزبان بخوبي ميتواند با من تماس بگيرد... من مفتون شخصيت برجسته و قيافه پرنور و قامت آراسته اين فرمانده بودم كه وقتي ظاهر ميشد زمين و زمان را تحت تأثير وجود بارز خويش قرار ميداد.» (ص105-104) اما اين فرمانده نيز فراري ميشود: «به عرض خوانندگان عزيز ميرسانم كه فرمانده لشگر برخلاف گفتار رسميش كه بيان نمود پاسگاه فرماندهي من در اتاق افسر نگهبان هنگ پياده است، اثري از او ديده نشد. وي درست پس از سخنرانياش در همان زمان به طور انفرادي از راه اشنويه، مهاباد و سردشت، بانه سقز به سوي سنندج فراري شده بود.» (ص106)
درباره فرار فرماندهان بلندپايه ارتش به محض ورود قواي بيگانه به خاك ميهن در شهريور 20، در خاطرات شخصيتهاي سياسي و نظامي، مطالب بسياري آمده است. آنچه در خاطرات سپهبد پاليزبان جلب توجه ميكند، تصويري است كه وي از به هم ريختگي نظم و نظام دروني اين ارتش صرفاً بر اثر بمبارانهاي هوايي و قبل از اين كه قواي پياده بيگانه از راه برسد، به دست ميدهد. در واقع شنيدن خبر ورود قواي بيگانه و حضور چند هواپيما، چنان ترس و رعبي را بر ارتش رضاخان حاكم ساخت كه ديگر اثري از نظم و انتظام دروني آن به چشم نميخورد: «روسها بمباران را قطع نميكردند. منظورشان تخريب روحيه بود، اما واقعاً اوضاع بسيار اسفانگيز بود زيرا مشتي انسان كه عنوان سرباز داشتند گرسنه، بيدارو، بدون داشتن وسايل ضدهوايي با تعدادي اسلحه و مقاديري مهمات در صحراها و كوهستانها رها شده بودند و در مقابل قدرت فوقالعاده دشمن دست و پا ميزدند. در مدت اين هشت روز يكي به ما نگفت كه وضع دشمن چيست، فقط در انتظار سرنوشت بسر ميبرديم. بيغذا و بيدارو.» (ص102)
وي همچنين در ادامه با لحني كنايهآميز، وضعيت اسفبار نيروهاي ايراني را اينگونه توصيف ميكند: «احسنت به خون پاك تو اي سرباز ايراني! يك نفر نگفت كه سربازخانه در چهار كيلومتري ماست و هنوز هم قواي زميني دشمن وارد عمل نشده چرا به ما يك نان خالي نميدهند كه شكم خود را سير كنيم. آنها ميرفتند از ايرانيان نجيبتري از ده مجاور نان و غذا ميآوردند.» (ص102)
جالب اينجاست كه عليرغم اين همه، سپهبد پاليزبان حاضر نيست كوچكترين انتقادي را متوجه رضاخان و عملكرد او در طول 20 سال گذشته در قبال ارتش بسازد: «اين جريانات اسفناك گو اين كه ايراد بود ولي اين ايراد شامل حال كسي نميشد براي اين كه رضاشاه وقتي به شاهي رسيد در ايران ارتشي وجود نداشت. فقط تعدادي قزاق بود كه روسها تعليم داده بودند و تعدادي هم افسر بيسواد در رأس آنان قرار داشت.» (ص103) البته اين نحو سخن گفتن با ايهام توسط پاليزبان خود جاي تأمل دارد؛ چرا كه وقتي از «تعدادي افسر بيسواد» نام ميبرد، قطعاً رضاخان ميرپنج نيز در رده همين افسران قرار ميگيرد. وي بلافاصله پس از آن به تشريح مساعي رضاخان براي تأسيس ارتش نوين ايران ميپردازد: «اين همت والاي رضاشاه بود كه ارتش منظم به وجود آورد و تحت هدايت و آموزش فرانسويان قرار داده و قانون نظام وظيفه را به تصويب مجلس رساند و ارتشي بسيار جوان كه فاقد وسايل مدرن آن روزي بود پايهگذاري كرد و اين ارتش مركب از هفت لشگر و يك لشگر گارد بود كه در مقابل صفر اقدامي خارقالعاده بود. روحيهاي قوي داشت و با سرعت به سوي آموزش عالي و دستيابي به سلاحهاي سنگين و وسائط مكانيزه و نيروي هوايي و دريايي پيش ميرفت و در قليل مدتي تعدادي از اين سلاحها به عنوان نمونه آن هم نه از نوع خيلي عالي خريداري شد. ارتش جوان ايران سريع سركشان داخلي را كه در خوزستان و كردستان و آذربايجان و تركمنستان و لرستان بودند سرجاي خود نشاند و يك آرامش و امنيت بينظير كه از دو قرن پيش تا آن موقع در ايران موجود نبود، پديد آورد.» (ص104)
اگر واقعاً ارتشي كه سپهبد پاليزبان آن را چنين توصيف ميكند توسط رضاخان به وجود آمده بود، قاعدتاً در طول 20 سال كه عمدهترين مشغله ذهني وي رسيدگي به آن بود و از هر ميزان بودجه براي تجهيز آن نيز دريغ نميشد، حداقل ميبايست به حدي از رشد تشكيلاتي برسد كه در يك شرايط نيمه جنگي، به نيروهاي خود در چهار كيلومتري پادگان، مقداري آب و نان برساند تا از گرسنگي در رنج و تعب قرار نگيرند. به عبارت ديگر، آن همه هزينه و انرژي و وقت، اگر واقعاً در مسير و روالي درست صرف شده بود، ميبايست به نوعي منشأ اثري ميشد. البته پاليزبان به اقدامات اين ارتش در مناطق مختلف كشور و در جهت سركوب حاكمان و خوانين و اشرار اشاره ميكند و آن را افتخاري براي رضاخان به شمار ميآورد، حال آن كه آنچه در اين راستا صورت گرفت نه از قدرت اراده و نيروي نظامي رضاخان، بلكه به واسطه طرحها و برنامههايي بود كه انگليس براي ايران در شرايط جديد آن، تدارك ديده بود. به عنوان نمونه، اگر نيروهاي ارتش به فرماندهي سرتيپ فضلالله زاهدي قادر ميشوند به خوزستان بروند و شيخ خزعل را وادار به تسليم كنند (هرچند اين ماجرا در كليت خود قطعاً منافع ملي ايران را در پي داشت) نبايد فراموش كنيم كه زمينه اين موفقيت، پيش از آن با برداشته شدن دست حمايت انگليس از سر خزعل و قرار گرفتن آن بر سر رضاخان فراهم شده بود. به همين دليل نيز مقاومت چنداني از سوي انبوه نيروهاي شيخ خزعل در مقابل نيروهاي مركز صورت نميگيرد. بنابراين در اين واقعه، صرف ورود نظاميان به خوزستان، ملاك مناسبي براي ارزيابي تواناييهاي تاكتيكي و رزمي و تداركاتي اين نيروها نيست و به اين منظور بايد از زواياي ديگري اين نيرو را مورد بررسي قرار داد. روايت احمد كسروي از ورود ارتش رضاخان به خوزستان و نحوه عملكرد آنها و بويژه فرماندهي عالي اين نيروها، ميتواند روشنگر مسائل داخلي ارتشي باشد كه از سوي عدهاي به عنوان بزرگترين افتخار و دستاورد رضاخان براي ايران، انگاشته ميشود: «من خود در خوزستان بودم. با خزعل جنگي گرفت و دولت فيروز گرديد و سپاهيان به شهرهاي خوزستان درآمدند. افسران از روزي كه رسيدند دست ستم گشادند. هر يكي از راه ديگري به پول توزي و پول اندوزي پرداخت. سرتيپ فضلالله خان فرمانده ايشان در ناصري، با بودن عدليه، محكمهاي برپا كرد كه روزي هزار تومان كمابيش (به حساب امروز ده هزار تومان يا بيست هزار تومان) درآمد ميداشت. افسران ديگر در شوشتر و خرمشهر و دزفول پيروي از او نمودند. خزعل كه نافرماني با دولت كرده بود، اينان شبها با پسران او دستگاه باده گساري و... در ميچيدند و با انگيزش آنها سران اينها را به زندان ميانداختند و تا پولهاي گزاف نميگرفتند، رهاشان نميكردند. اين افسران همچون وحشيان به ميان افتاده به هر كه ميرسيدند لگد ميزدند، هر كسي يك شام يا ناهار يا باده و قمار و زن توانستي داد هر كينهاي از دشمنان خود با دست اين افسران توانستي جست.» (عبدالله شهبازي، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم، جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، انتشارات اطلاعات، 1382، ص256، به نقل از كسروي، افسران ما، ص13-12)
اين نمونهاي از رفتار گروهي مسلح است كه نام ارتش ملي را بر خويش نهادهاند و عناوين نظامي دارند حال آن كه هيچ نشانهاي از ارتش ملي و حامي ملت به همراه ندارند. شواهد تاريخي فراواني حاكي از آن است كه اين «ارتش» به هر جا وارد ميشد، اگرچه گروههاي حاكم و اشرار در آن منطقه را سركوب ميكرد، اما خود دست به بزرگترين و فجيعترين شرارتها و چپاولگريها ميزد و در نهايت با برجاي گذاردن فضاي ترس و وحشت- و نه محبت و همبستگي- آن منطقه را ترك ميكرد؛ بنابراين اساس و شالوده ارتش رضاخان بر سركوب داخلي و تحكيم پايههاي ديكتاتوري «شاه» بود و كمترين توانايي براي مقابله با تجاوزات خارجي نداشت، كما اين كه در شهريور 20 امتحان خود را در اين زمينه پس داد. نكته مهم در اين زمينه اين است كه يك ارتش براي مقابله با بيگانگان، قطعاً نيازمند پشتيبانيهاي گوناگون ملت است و ارتش رضاخان به دليل اين كه پيوندي با مردم نداشت و از سوي آنها صرفاً به عنوان نيروي سركوب قلمداد ميشد، نميتوانست ذرهاي چشم اميد به كمكها و حمايتهاي مردمي داشته باشد و بلكه هنگام تجاوز نيروهاي بيگانه، از جانب مردم خود نيز مطرود شمرده ميشد. خاطرات سپهبد پاليزبان در اين زمينه مطالب جالب توجهي در خود دارد. وي در بيان ماجراي صدور دستور ترك مخاصمه و دستور فرماندهي لشگر براي عقبنشيني نيروها به سوي سقز، به نقل از سرلشگر معيني ميگويد: «متأسفانه شهر خيلي شلوغ شده است و عدهاي اوباش ريخته و منازل افسران و كارمندان ادارات را غارت مينمايند، حتي به منزل من ريختهاند و مشغول چپاول هستند.» (ص104) براستي چرا در حالي كه كشور مورد تهاجم نيروهاي بيگانه قرار گرفته و شرايط به گونهاي است كه مردم بايد بيشترين حمايت را از نيروهاي مسلح و ارتش ملي خويش بكنند، رفتاري واژگونه دارند و منازل افسران ارتشي و مأموران دولتي را به منظور غارت مورد تهاجم قرار ميدهند يا زماني كه نيروهاي نظامي در كوهستانها و بيابانها سرگردان و آواره ميشوند، روستاييان به جاي پناه دادن به آنها و تأمين نيازهايشان، حتي حاضر نيستند به آنها براي سد جوع، نان بدهند؟ :«من و سرگروهبان شهواراني با سربازان چند هفتهاي را با همين وضعيت گذرانديم. روستائيان حتي ديگر نميخواستند به ما نان بدهند و ما متوسل به زور ميشديم.» (ص116) وي صحنه ديگري را به اين صورت ترسيم ميكند: «در اين گيرودار يك آبادي بزرگي كه در روي تپهاي قرار داشت و با شيب ملايم به دشت حاصلخيزي منتهي ميشد نمايان گرديد و من آرام رهسپار آنجا شدم. قبل از ورود به آبادي يك خرمنگاه وجود داشت كه فقط كاههاي آن باقي بود... ديدم دور تا دور يكي از تپههاي كاه در حدود شصت الي هفتاد سر آدم بدون تنه كه همه نظر به راست كرده بودند... گفتم كيستيد؟ يكي از آنها گفت ما سربازيم و چون در آبادي اجازه اتراق به ما ندادند براي جلوگيري از سرماي شبانه زيركاه رفتهايم.» (ص120)
براي درك بهتر اين قضيه كافي است به شرايط كشورمان در سال 59 و آغاز تهاجم سنگين لشگرهاي تا دندان مسلح شده بعثي به خاك ايران توجه كنيم. در اين زمان حجم عظيم نيروهاي متجاوز و پشتيبانيهاي گسترده و بيدريغ از آنها، هيچيك باعث نشد تا نيروهاي مسلح كشور و جوانان غيور ايراني از پيش روي دشمن فرار كنند بلكه با كمترين تجهيزات ممكن، در برابر متجاوزان صفآرايي و تا آخرين قطره خون خويش، مقاومت كردند. در اين حال، مردم نيز در اقصي نقاط كشور هر آنچه در توان داشتند براي كمك به نيروهاي مسلح و مدافع، تقديم داشتند، حتي اگر خود با كمبودهاي زيادي مواجه بودند.
بنابراين آنچه را كه در شهريور 20 از جانب مردم و اهالي منطقه مورد بحث در اين خاطرات شاهد بوديم، گذشته از وجود پارهاي شرارتهاي محتمل، در واقع واكنشهاي مردم در برابر «ارتش رضاخاني» بود كه طبعاً حكايت از واقعيتهايي تلخ دارد. سپهبد پاليزبان در خاطراتش به جاي موشكافي و ريشهيابي اين نوع برخوردها، صرفاً انتقادات و گلايههاي خود را متوجه اهالي و ساكنان آن منطقه ساخته و بعضاً با تأكيد بر وجود روحيه شرارت در بين برخي اقوام ساكن، چشم بر ظلمي كه طي سالهاي حاكميت رضاخان با استفاده از ابزار سركوب ارتش بر عامه مردم در تمامي نقاط كشور رفته بود، فرو بسته است.
ايشان در بيان خاطراتش از ماجراي ورود ارتش به آذربايجان و كردستان و برچيدن بساط فرقه دموكرات از اين مناطق نيز، عليرغم اين كه خود در قشون كشي به آن مناطق حضور داشته است، هيچگونه اشارهاي به ظلم و ستم نيروهاي نظامي پس از ورود به اين استانها در حق مردم عادي و بيگناه آنجا نميكند و با ديده اغماض از مسائل تاريخي تلخي كه رژيم پهلوي در اين برهه از زمان آفريد، ميگذرد. در حقيقت بايد گفت رويه پهلوي اول و دوم آن بود كه هيچيك ارتش را در كنار مردم و متحد با آنها نميخواستند بلكه از نگاه آنها، ارتش همواره در مقابل مردم و به عنوان ابزار سركوبي براي هرگونه حركتهاي مردمي ضدرژيم به حساب ميآمد. اين البته تنها وجه تشابه پهلوي اول و دوم نبود، بلكه برخلاف نظر پاليزبان كه سعي دارد تفاوتهايي را بين آن دو ترسيم كند، نقاط تشابه زيادي نيز بين پدر و پسر وجود داشته است.
به عنوان نمونه سپهبد پاليزبان پس از بيان كشف توطئه سردار اسعد بختياري عليه رضاخان، خاطرنشان ميسازد: «رضاشاه در قبال اينگونه حوادث همان كاري را انجام ميداد كه ساير زمامداران دنيا انجام ميدادند، يعني توطئهگر را شناسايي و دستگير نموده تحويل سازمان قضايي ميداد و جزييات امر را بدون هيچ نوع دخل و تصرفي به آگاهي ملت ميرساند... ولي محمدرضا شاه پهلوي يك سرپوش روي وقايع ميگذاشت فقط سردسته توطئهگران را به وسيله فردوست به اتهامات واهي ديگر از صحنه خارج ميكرد. او بيم داشت سوژه به دست خبرنگاران خارجي بدهد مبادا عليه رژيم به قلمفرسايي بپردازند... رضاشاه بيمي از انتقاد ديگران نداشت...» (ص35-34)
جاي تعجب است كه سپهبد پاليزبان در يك اظهار نظر كوتاه چطور ميتواند مرتكب چندين خطاي فاحش در نقل مسائل تاريخي شود. ما در اينجا از بيان مشروح سرگذشت شخصيتهايي مثل سيدحسن مدرس كه به فرمان رضاخان در غربت به شهادت رسيد يا فرخي يزدي كه لبانش به هم دوخته شد يا ميرزاده عشقي كه با كمال قساوت كشته شد و نيز دهها نفر ديگر كه بدون محاكمه يا طي محاكمههاي فرمايشي و صرفاً به خواست و دستور رضاخان، به شهادت رسيدند، صرفنظر ميكنيم. اين وقايع خود حاكي از آن است كه اساساً رضاخان اجازه شكلگيري انتقاد را در جامعه نميداد و حاكميت ديكتاتوري سخت و سنگين بر جامعه در زمان زمامداري وي به حدي آشكار و مكشوف است كه حتي موافقان و طرفداران او نيز پس از گذشت سالهاي سال قادر به پنهان كردن آن نيستند: «از حدود سال 1311 تا كنارهگيري از سلطنت در شهريور 1320 خودكامهتر شد و حالت مطلقانديشياش بيشتر بروز كرد. ديكتاتوري به تمام معنا شد. مشغله و وسواس فكري رضاشاه كه پسرش به تاج و تخت برسد و دودمانش ادامه يابد، رفته رفته ابعاد بيماري كژخيالي به خود گرفت ... تيمورتاش را در مهرماه 1312 در زندان كشتند. فيروز هم به اتهامات ساختگي مشابهي در ارديبهشت 1309 مجرم شناخته شده بود و در ديماه 1316 در زندان به قتل رسيد. با خودكشي داور در بهمن 1315، گروه كوچكي كه در موفقيتهاي سالهاي نخست سلطنت رضاشاه بسيار دخيل بودند همه از ميان رفتند، و ايران از پوياترين چهرههاي سياسي خود محروم شد... وزيران آلت ادارة او شدند و هيچكدام جرأت نداشت صدا برآورد يا ابراز عقيدهاي بكند» (سيروس غني، ايران؛برآمدن رضاخان،برافتادن قاجارها و نقش انگليسيها، انتشارات نيلوفر، تهران، 1381، ص423)
اما براي اين كه مشخص شود رضاخان تا چه حد «جزئيات امر را بدون هيچ نوع دخل و تصرفي به آگاهي ملت ميرساند» كافي است اشارهاي به سرگذشت «عبدالحسين تيمورتاش» يعني نزديكترين و قدرتمندترين يار و همراه رضاخان در دهه اول زمامداري او داشته باشيم. همانگونه كه ميدانيم تيمورتاش از جمله رجال پرنفوذ اواخر دوران قاجاريه بود كه پس از طي مدارج ترقي، در جريان به قدرت رسيدن رضاخان كمك شاياني به وي كرد و پس از تصاحب كرسي پادشاهي توسط او، به سمت وزير دربار انتخاب شد. تيمورتاش در اين مقام از قدرت فوقالعادهاي برخوردار گرديد و ضمناً يار صميمي رضاخان به شمار ميآمد تا جايي كه عدهاي او را نفر دوم بعد از رضاخان عنوان كردهاند. اين كه او عليرغم برخورداري از چنين مقام و موقعيتي، چگونه جذب دستگاه جاسوسي اتحاد جماهير شوروي - كه در آن زمان «گ.پ.او» ناميده ميشد- گرديد، و اين ارتباط چگونه برملا گرديد، بحث جداگانهاي را ميطلبد، اما نحوه برخورد رضاخان با اين يار قديمي خود، ميتواند بيانگر نوع رفتار وي با ديگران باشد. تيمورتاش، نه به اتهام جاسوسي بلكه به جرم «ارتشاء» در سوم دي 1311 دستگير و در 4 تيرماه 1312 به همين جرم در يك دادگاه علني محاكمه و محكوم به 5 سال زندان شد. در اين حال، روسها كه از اصل قضيه مطلع بودند «كاراخان» قائممقام كميسر امور خارجه شوروي را به تهران فرستادند تا ضمن مذاكره با رضاخان، خواستار آزادي تيمورتاش شود. از سوي ديگر، رضاخان كه از قصد و نيت ورود معاون وزير امور خارجه شوروي به كشور آگاه شده بود، دست به كار شد تا به اين قضيه آن گونه كه خود ميخواهد، فيصله دهد. به اين ترتيب هنگامي كه كاراخان در ملاقات با رضاخان درخواست دولت خويش را مطرح ساخت، چنين پاسخ شنيد كه «گويا حال مزاجي تيمور چندان خوب نيست و شايد مرده باشد، در صورتي كه زنده باشد، بسيار خوب، فكري در اين باب ميكنم.» (عبدالله شهبازي، ظهور و سقوط پهلوي، جلد دوم، ص26) و اتفاقاً تيمورتاش شب پيش از آن در زندان قصر مرده بود! جالب اينجاست كه يكي از دلايل هراس شديد رضاخان در شهريور 20 پس از شنيدن خبر حركت قواي شوروي به سمت تهران، به همين خاطر بود كه احساس ميكرد روسها درصدد انتقامگيري سختي از وي به خاطر ماجراي تيمورتاش هستند.
بنابراين ملاحظه ميشود كه رضاخان نيز نه حامي طي شدن روال صحيح قضايي در مورد مخالفان يا «توطئهگران» بود، نه اساساً اجازه طرح انتقاد را ميداد، نه جامعه را در جريان اخبار و اطلاعات صحيح از قضايا ميگذاشت و نه در برخورد با مخالفان خويش، كوچكترين رحم و شفقتي را جايز ميدانست.
منبع:www.dowran.ir
به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي، پاليزبان با حمايت مالي غرب، اقدام به گردآوري نيروهاي ضدانقلاب در نواحي مرزي ايران و تركيه نمود و با تجهيز و تسليح آنها، تحركات مسلحانهاي را در اين نواحي و هماهنگ با اهداف و نقشههاي دشمنان استقلال و آزادي ايران آغاز مينمايد كه البته نتيجهاي جز شكست و بدنامي براي وي و حاميانش دربر نداشت.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب خاطرات پاليزبان را مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم اين نقد را ميخوانيم.
خاطرات سپهبد عزيز پاليزبان به عنوان يكي از امراي ارتش شاهنشاهي و كسي كه سالها مسئوليت اداره دوم ارتش را در اوج قدرت و صلابت ظاهري آن برعهده داشته و نيز عهدهدار مسئوليتهايي مانند عضويت هيأت مديره دانشگاه رازي كرمانشاه، معاونت نخستوزير، سناتور انتخابي استانهاي كرمانشاه، ايلام و كردستان و همچنين استانداري كرمانشاه بوده است، ميتواند دريچه قابل توجهي براي ورود به دنياي واقعيات آن هنگام و شناخت هر چه بيشتر ماهيت رژيم پهلوي در ابعاد گوناگون آن، به شمار آيد؛ زيرا در رژيم پهلوي يكي از حركتهايي كه به صورت جدي مد نظر قرار داشت، نمايش قدرت و شكوه و عظمت بود و به انحاي گوناگون سعي ميشد تا تصويري غيرواقعي از سلطنت پهلوي و دستاوردهاي آن در عرصههاي گوناگون به افكار عمومي مردم ايران و همچنين ديگر ملتها ارائه شود. طبعاً ارتش عرصهاي بود كه شايد بيشترين حجم نمايشهاي رژيم پهلوي حول آن متمركز شده بود. در اين زمينه حتي تلاش ميشد تا هيبت افسران و بويژه امراي ارتش به نحوي نمايانده شود كه گويي هر يك از آنها نيروهاي زبده، كارآزموده و شجاعياند كه سالها در ميادين رزم، دلاوريها و هوشياريهاي چشمگير از خود نشان داده و موفق به طي مدارج عالي نظامي و كسب مدالها و نشانهاي رنگارنگ شدهاند. براين اساس، يونيفورمها و نشانها و حمايلهاي خاصي تدارك ديده شده بود كه يكي پس از ديگري به امراي ارتش اعطاء ميشد و چهره واقعي آنها را در پس انبوهي از پيرايهها، پنهان ميداشت.
سپهبد پاليزبان، همانگونه كه در عكس روي جلد كتاب خاطرات وي مشاهده ميشود، ازجمله امراي ارتش شاهنشاهي به شمار ميآمد كه انواع و اقسام اينگونه مدالها و نشانها را دريافت داشته و ديگر جايي براي قرار دادن نشان جديد بر سمت راست يونيفورم او ملاحظه نميشد. طبيعتاً افسري كه توانسته است به اين درجه برسد و آن همه مدالهاي رنگارنگ به دست آورد، مهمتر آن كه سالها در پستهاي حساس اطلاعاتي ارتش انجام وظيفه كند و سپس به رياست ركن 2 ارتش نائل گردد و آنگاه در عرصه سياسي و فرهنگي نيز مسئوليتهايي به وي واگذار شود، بايد از دانش گسترده نظامي و همچنين اطلاعات وسيع سياسي و قدرت تحليل بسيار بالايي برخوردار باشد. لذا كتاب خاطرات پاليزبان كه در واقع انعكاس دهنده افكار اوست، در اين زمينه ميتواند ما را به شناخت بهتري از او و در مقياس وسيعتر امراي ارتش شاهنشاهي و همچنين رژيم پهلوي برساند.
به طور كلي، آنچه قبل از هر چيز در خاطرات پاليزبان جلب توجه ميكند، عدم انسجام و ناپيوستگي مطالب كتاب است؛ به طوري كه بعضاً حالت آزار دهندهاي در مخاطب ايجاد ميكند. انتظار خواننده از يك كتاب خاطرات آن است كه مطالب را بر مبناي ترتيب تاريخي يا دستهبندي موضوعي ببيند تا امكان پيگيري منسجم مطالب فراهم آيد، اما در اين كتاب نميتوان چنين ترتيب و انسجامي را سراغ گرفت. گاهي يك موضوع در چند جاي كتاب به انحاي گوناگون تكرار شده و گاهي نيز شاهد پرشهاي تاريخي در طرح موضوعات مختلف با فاصله شايد بيش از دو دهه هستيم. به عنوان نمونه ايشان در حالي كه مشغول بيان خاطرات خود از وضعيت ارتش ايران در خلال جنگ جهاني دوم است(ص162) ناگهان بدون هيچگونه مقدمهاي به طرح گزارشي ميپردازد كه سالها بعد - قاعدتاً در زمان استانداري كرمانشاه- در مورد وضعيت قاچاق كالا در مرزهاي ايران و عراق به محمدرضا پهلوي داده است (ص163)
وي البته در جايي از كتاب دليل اين گونه پراكندهگوييها را چنين بيان ميدارد: «سعي من بر اين بوده است كه اين روايات را مرتب با قيد تاريخ و وقوع مسائل به رشته تحرير درآورم، اما چون وقايع را يادداشت ننموده بودم و فقط در ذهنم داشتم ديدم اشتباهاتي رخ خواهد داد لذا تصميم گرفتم با قيد قرعه هر بار يكي از آنان را بيرون بكشم و به آگاهي شما خوانندگان برسانم.»(ص 65) اين در حالي است كه دستكم پس از اتمام بيان خاطرات با همين روش، اين امكان وجود داشت كه مطالب گردآمده، به صورتي منطقي تدوين شوند و ضمن حذف موضوعات تكراري، كتابي منقح و منسجم به خوانندگان عرضه شود. همچنين متن حاضر، نياز جدي به ويراستاري داشته كه متاسفانه در اين زمينه نيز اقدامي صورت نگرفته است. به هر حال اين كه چرا چنين كارهايي صورت نميگيرد، خود به روحيات و توانمنديهاي فكري و ذهني اين امير بازنشسته ارتش شاهنشاهي باز ميگردد.
خاطرات سپهبد پاليزبان را از جنبه ديگري نيز بايد مورد ملاحظه قرار داد و آن وجود پارهاي گزارههاي كاملاً مغلوط در آن است تا جايي كه بعضاً شگفتآور مينمايد. در اينجا به عنوان نمونه مواردي از اين اغلاط محتوايي بيان ميشود. وي موقعيت جغرافيايي جزيره انگليس را در درياي مديترانه بيان ميدارد: «اين است تفاوت خصائص نژادي و اخلاقي دو ملت؛ روسها با 260 ميليون جمعيت و وسعت سرزمين و داشتن ذخاير ملي هميشه گرسنه بودند و انگليسها با 31 ميليون جمعيت كه در يك جزيره كوچك درياي مديترانه زندگي ميكنند بر 350 ميليون جمعيت دنيا حكمراني مينمودند و امپراطور قدرتمند جهان بودند.» (ص131) آراي آقايان بنيصدر و سيدمحمد خاتمي در انتخابات رياستجمهوري به ترتيب سه ميليون و دو نيم ميليون ذكر ميگردد، در حالي كه ميدانيم آراي نامبردگان حدود 11 ميليون و 20 ميليون بود و اين آمار براي كسي كه درصدد نگارش تاريخ برآمده، به سادگي قابل دسترسي است. «خليل طهماسبي» را عامل تيراندازي به محمدرضا پهلوي در دانشگاه تهران(ص40) و «ناصر فخرآيي» را عامل ترور رزم آرا در مسجد شاه عنوان ميكند (ص319) حال آن كه قضيه كاملاً برعكس بود، ضمن آن كه نام صحيح عامل تيراندازي به محمدرضا در دانشگاه تهران «ناصر فخرآرايي» بود. از كشته شدن «رئيس سازمان برنامه اسبق كشور» يعني «ابوالحسن ابتهاج» در حادثه ساختگي سقوط اتومبيل وي به دره در جاده هراز و پيدا نشدن جنازه او سخن به ميان ميآورد، حال آن كه ميدانيم آقاي ابوالحسن ابتهاج در آستانه انقلاب به بهانه معالجه چشم از كشور خارج شد و بعدها به بيان خاطرات خود در آنجا پرداخت كه در سال 1371 در داخل كشور نيز به چاپ رسيد و فردي كه در حادثه مورد نظر پاليزبان كشته شد، «محمدعلي ابتهاج» بود كه هيچگاه رياست سازمان برنامه و بودجه را برعهده نداشت.
با اين همه، خاطرات سپهبد پاليزبان ميتواند دستمايهاي براي نگاه دوباره به تاريخ معاصر كشورمان از طريق كنكاش در اطلاعات و ادعاهاي وي باشد. پاليزبان از آنجا كه خدمت خود را در ارتش رضاخان از سال 1318 پس از فارغالتحصيلي از دانشكده افسري آغاز كرد (ص91) و اندكي بعد با هجوم ارتش متفقين به خاك ايران مواجه شد، شاهد از هم پاشيدگي ارتش به عنوان مهمترين دستاورد رضاخان براي كشور، بود؛ البته وي در خاطراتش سعي دارد چنين فضايي را ترسيم كند كه دستور مقاومت و دفاع از سوي رضاخان به امراي ارتش صادر شد و ارتش در جهت اجراي فرمان مزبور به حركت درآمد، اما از آنجا كه نيروي مقابل از قدرت فوقالعادهاي برخوردار بود، امكان دفاع در برابر آن وجود نداشت: «در نيمههاي شب سوم شهريور مطابق با جولاي 1941 روسها از شمال و انگليسيها از جنوب به ايران حملهور شدند. ارتش ايران يك ارتش جوان بود كه به تدريج ميرفت تا كارآيي يك ارتش قابل قبول را به دست بياورد و رضاشاه فرمان حركت لشگرها را جهت دفاع صادر نمود. اگر اين ارتش موفق به دفاع نشد اولاً دشمنان خيلي قوي بودند و ثانياً نميشود ايرادي به رضا شاه وارد آورد، زيرا آن مرد بزرگ وارث شاهان عياش و شرابخوار قاجار بود كه اصلاً ارتشي نداشتند.» (ص99)
ترديدي نيست كه ارتشهاي متجاوز خارجي در شهريور 20، به نسبت ارتش ايران از توانمنديهاي به مراتب بالاتري برخوردار بودند، اما مسئله اينجاست كه اساساً روح جنگاوري و سلحشوري و دفاع از خاك ميهن در ميان فرماندهان اين ارتش و در رأس آنها، شخص رضاخان وجود نداشت، لذا به محض مواجهه با خطر، نخستين راهي كه به نظرشان ميرسيد، فرار و نجات دادن جان خود بود. در واقع تمامي ابهت و جذبه و قدرتمداري رضاخان از زماني كه توسط ژنرال آيرونسايد در سال 1299 براي انجام يك كودتا برگزيده شد، متكي به قدرت خارجي پشتيبان خود بود. اين بدان معنا نيست كه رضاخان براي دستيابي به قدرت هر چه بيشتر و سپس بسط تسلط حكومت مركزي به اقصي نقاط كشور، انگيزه شخصي نداشت بلكه نكته اصلي اينجاست كه چون اين انگيزه همسو و هماهنگ با اراده خارجي بود و از طرف آن نيز تجهيز و تقويت ميشد، ميتوانست كارآمدي داشته باشد. به همين لحاظ رضاخان از روز سوم اسفند 1299به بعد براي ايجاد يك نيروي سركوبگر دست به كار ميشود و آن را در طول حدود 20 سال پس از آن در نقاط مختلف كشور به كار ميگيرد و خود تبديل به شخصيتي ميشود كه همواره از او به عنوان فردي پر ابهت ياد كردهاند. سپهبد پاليزبان نيز در خاطراتش، تصويري اينگونه از وي به دست ميدهد: «كم و بيش اين سلطه بيچون و چرا و اين مهابت را من در صورت اعليحضرت رضاشاه مشاهده كردم به نحوي كه ممكن نبود كسي بتواند قيافه شاهنشاه را ببيند و دچار وحشت نگردد.» (ص22)
اما اين مهابت صرفاً در عرصه سركوبگري و ديكتاتوري داخلي ظهور و بروز داشت و به محض آن كه در برابر يك نيروي متجاوز قوي بيگانه قرار گرفت، فرو ريخت. ابهت، شجاعت و دليري زماني ريشهدار، ذاتي و واقعي است كه در هر زمان و هر شرايطي، همراه با فرد باشد. آنچه در تاريخ راجع به نوع تصميمگيري و رفتار رضاخان در مواجهه با قواي متجاوز خارجي به ثبت رسيده است، به هيچ وجه حكايت از واقعي بودن شجاعت و ابهت وي ندارد. حكايت مهندس جعفر شريفامامي از فرار سراسيمه رضاخان به محض شنيدن شايعه نادرست حركت قواي روس از قزوين به سمت تهران، ضعف شخصيت و جبن حاكم بر پادشاهي را كه در تحكم به زيردستان و سركوب مردم و تصاحب و غارت اموال آنها، از خود «مهابت» بسياري نشان ميداد، بخوبي نمايان ميسازد: « روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راهآهن، در ايستگاه راهآهن يك گوشي تلفن به دست راست و گوشي تلفن ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را (كه) از يك طرف شنيد به طرف ديگر بازگو ميكند. چند دقيقه ايستادم. ديدم ميگويد كه روسها از قزوين به سمت تهران حركت كردهاند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تأييد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس شهرباني با تلفن اطلاع ميدهد و او موضوع را به هيأت وزيران و از آنجا به دربار و به اعيحضرت خبر ميدهند كه روسها به سمت تهران سرازير شدهاند. ايشان (رضاشاه) دستور ميدهند كه فوراً اتومبيلها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل. ولي از آنجا به راهآهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتم. پس از بررسي و پرسش از ايستگاهها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيلهاي خود را در دست داشتند به طرف تهران ميآمدهاند و چون هوا تاريك بود، نميشد درست تشخيص دهند. تصور كردهاند كه قواي شوروي است كه به طرف تهران ميآيد. لذا بلافاصله مطلب را به اعليحضرت گزارش (دادم تا) از حركت خودداري ميشود.(خاطرات مهندس جعفر شريف امامي، انتشارات سخن، تهران، 1380، صص52ـ53.)
بديهي است هنگامي كه فرمانده كل اين ارتش، تنها در انديشه فرار و حفظ جان خود و استمرار بخشي به سلطنت در خانوادهاش به هر قيمت باشد، بقيه فرماندهان و افسران نيز فارغ از هرگونه مسئوليت در قبال قواي متجاوز، فرار را بر قرار ترجيح ميدهند و هر يك به سويي روان ميشوند: «فقط دو افسر عاليرتبه با شرف باقي مانده و پست خود را ترك نكردند. يكي سرهنگ جلالي فرمانده هنگ سوار و ديگري سرهنگ دوم توپخانه احمد زنگنه بود. اين دو افسر شرافتمند كه... سرپرستي اين قواي شكست خورده را عهدهدار شدند و عقبنشيني را به سوي اشنويه و مهاباد ادامه دادند.» (ص107) جالب آنكه فرار افسران عاليرتبه در حالي صورت ميگرفت كه از سوي دولت مركزي ايران، فرمان ترك مخاصمه صادر شده بود و بنابراين جنگي به معناي واقعي در ميان نبود. تنها كاري كه ميبايست اين فرماندهان انجام ميدادند، هدايت نيروها براي حضور در پادگانها و سرپرستي بر آنها بود تا از پراكندگي و سرگردانيشان در دشتها و بيابانها و مناطق گوناگون جلوگيري به عمل آيد، اما اين فرماندهان حتي حاضر به انجام وظيفه در اين حد هم نبودند و از خوف اين كه مبادا به دست قواي متجاوز دستگير و كشته شوند، نيروهاي تحت امر خود را رها كردند و بسرعت از معركه گريختند: «چند روزي گذشت، صبح هشتم شهريور فرمانده لشگر سرلشگر احمد معيني به جبهه آمد و افسران را احضار نمود و به سخنانش چنين ادامه داد: «برحسب فرمان شاهانه ترك مخاصمه آغاز شده است و واحدهاي تابعه لشگر بايد به طرف مهاباد و سردشت و بانه به سوي سقز عقبنشيني نمايند... ضمناً پاسگاه فرماندهي من نيز در اتاق افسر نگهبان هنگ پياده است و ستوان پاليزبان بخوبي ميتواند با من تماس بگيرد... من مفتون شخصيت برجسته و قيافه پرنور و قامت آراسته اين فرمانده بودم كه وقتي ظاهر ميشد زمين و زمان را تحت تأثير وجود بارز خويش قرار ميداد.» (ص105-104) اما اين فرمانده نيز فراري ميشود: «به عرض خوانندگان عزيز ميرسانم كه فرمانده لشگر برخلاف گفتار رسميش كه بيان نمود پاسگاه فرماندهي من در اتاق افسر نگهبان هنگ پياده است، اثري از او ديده نشد. وي درست پس از سخنرانياش در همان زمان به طور انفرادي از راه اشنويه، مهاباد و سردشت، بانه سقز به سوي سنندج فراري شده بود.» (ص106)
درباره فرار فرماندهان بلندپايه ارتش به محض ورود قواي بيگانه به خاك ميهن در شهريور 20، در خاطرات شخصيتهاي سياسي و نظامي، مطالب بسياري آمده است. آنچه در خاطرات سپهبد پاليزبان جلب توجه ميكند، تصويري است كه وي از به هم ريختگي نظم و نظام دروني اين ارتش صرفاً بر اثر بمبارانهاي هوايي و قبل از اين كه قواي پياده بيگانه از راه برسد، به دست ميدهد. در واقع شنيدن خبر ورود قواي بيگانه و حضور چند هواپيما، چنان ترس و رعبي را بر ارتش رضاخان حاكم ساخت كه ديگر اثري از نظم و انتظام دروني آن به چشم نميخورد: «روسها بمباران را قطع نميكردند. منظورشان تخريب روحيه بود، اما واقعاً اوضاع بسيار اسفانگيز بود زيرا مشتي انسان كه عنوان سرباز داشتند گرسنه، بيدارو، بدون داشتن وسايل ضدهوايي با تعدادي اسلحه و مقاديري مهمات در صحراها و كوهستانها رها شده بودند و در مقابل قدرت فوقالعاده دشمن دست و پا ميزدند. در مدت اين هشت روز يكي به ما نگفت كه وضع دشمن چيست، فقط در انتظار سرنوشت بسر ميبرديم. بيغذا و بيدارو.» (ص102)
وي همچنين در ادامه با لحني كنايهآميز، وضعيت اسفبار نيروهاي ايراني را اينگونه توصيف ميكند: «احسنت به خون پاك تو اي سرباز ايراني! يك نفر نگفت كه سربازخانه در چهار كيلومتري ماست و هنوز هم قواي زميني دشمن وارد عمل نشده چرا به ما يك نان خالي نميدهند كه شكم خود را سير كنيم. آنها ميرفتند از ايرانيان نجيبتري از ده مجاور نان و غذا ميآوردند.» (ص102)
جالب اينجاست كه عليرغم اين همه، سپهبد پاليزبان حاضر نيست كوچكترين انتقادي را متوجه رضاخان و عملكرد او در طول 20 سال گذشته در قبال ارتش بسازد: «اين جريانات اسفناك گو اين كه ايراد بود ولي اين ايراد شامل حال كسي نميشد براي اين كه رضاشاه وقتي به شاهي رسيد در ايران ارتشي وجود نداشت. فقط تعدادي قزاق بود كه روسها تعليم داده بودند و تعدادي هم افسر بيسواد در رأس آنان قرار داشت.» (ص103) البته اين نحو سخن گفتن با ايهام توسط پاليزبان خود جاي تأمل دارد؛ چرا كه وقتي از «تعدادي افسر بيسواد» نام ميبرد، قطعاً رضاخان ميرپنج نيز در رده همين افسران قرار ميگيرد. وي بلافاصله پس از آن به تشريح مساعي رضاخان براي تأسيس ارتش نوين ايران ميپردازد: «اين همت والاي رضاشاه بود كه ارتش منظم به وجود آورد و تحت هدايت و آموزش فرانسويان قرار داده و قانون نظام وظيفه را به تصويب مجلس رساند و ارتشي بسيار جوان كه فاقد وسايل مدرن آن روزي بود پايهگذاري كرد و اين ارتش مركب از هفت لشگر و يك لشگر گارد بود كه در مقابل صفر اقدامي خارقالعاده بود. روحيهاي قوي داشت و با سرعت به سوي آموزش عالي و دستيابي به سلاحهاي سنگين و وسائط مكانيزه و نيروي هوايي و دريايي پيش ميرفت و در قليل مدتي تعدادي از اين سلاحها به عنوان نمونه آن هم نه از نوع خيلي عالي خريداري شد. ارتش جوان ايران سريع سركشان داخلي را كه در خوزستان و كردستان و آذربايجان و تركمنستان و لرستان بودند سرجاي خود نشاند و يك آرامش و امنيت بينظير كه از دو قرن پيش تا آن موقع در ايران موجود نبود، پديد آورد.» (ص104)
اگر واقعاً ارتشي كه سپهبد پاليزبان آن را چنين توصيف ميكند توسط رضاخان به وجود آمده بود، قاعدتاً در طول 20 سال كه عمدهترين مشغله ذهني وي رسيدگي به آن بود و از هر ميزان بودجه براي تجهيز آن نيز دريغ نميشد، حداقل ميبايست به حدي از رشد تشكيلاتي برسد كه در يك شرايط نيمه جنگي، به نيروهاي خود در چهار كيلومتري پادگان، مقداري آب و نان برساند تا از گرسنگي در رنج و تعب قرار نگيرند. به عبارت ديگر، آن همه هزينه و انرژي و وقت، اگر واقعاً در مسير و روالي درست صرف شده بود، ميبايست به نوعي منشأ اثري ميشد. البته پاليزبان به اقدامات اين ارتش در مناطق مختلف كشور و در جهت سركوب حاكمان و خوانين و اشرار اشاره ميكند و آن را افتخاري براي رضاخان به شمار ميآورد، حال آن كه آنچه در اين راستا صورت گرفت نه از قدرت اراده و نيروي نظامي رضاخان، بلكه به واسطه طرحها و برنامههايي بود كه انگليس براي ايران در شرايط جديد آن، تدارك ديده بود. به عنوان نمونه، اگر نيروهاي ارتش به فرماندهي سرتيپ فضلالله زاهدي قادر ميشوند به خوزستان بروند و شيخ خزعل را وادار به تسليم كنند (هرچند اين ماجرا در كليت خود قطعاً منافع ملي ايران را در پي داشت) نبايد فراموش كنيم كه زمينه اين موفقيت، پيش از آن با برداشته شدن دست حمايت انگليس از سر خزعل و قرار گرفتن آن بر سر رضاخان فراهم شده بود. به همين دليل نيز مقاومت چنداني از سوي انبوه نيروهاي شيخ خزعل در مقابل نيروهاي مركز صورت نميگيرد. بنابراين در اين واقعه، صرف ورود نظاميان به خوزستان، ملاك مناسبي براي ارزيابي تواناييهاي تاكتيكي و رزمي و تداركاتي اين نيروها نيست و به اين منظور بايد از زواياي ديگري اين نيرو را مورد بررسي قرار داد. روايت احمد كسروي از ورود ارتش رضاخان به خوزستان و نحوه عملكرد آنها و بويژه فرماندهي عالي اين نيروها، ميتواند روشنگر مسائل داخلي ارتشي باشد كه از سوي عدهاي به عنوان بزرگترين افتخار و دستاورد رضاخان براي ايران، انگاشته ميشود: «من خود در خوزستان بودم. با خزعل جنگي گرفت و دولت فيروز گرديد و سپاهيان به شهرهاي خوزستان درآمدند. افسران از روزي كه رسيدند دست ستم گشادند. هر يكي از راه ديگري به پول توزي و پول اندوزي پرداخت. سرتيپ فضلالله خان فرمانده ايشان در ناصري، با بودن عدليه، محكمهاي برپا كرد كه روزي هزار تومان كمابيش (به حساب امروز ده هزار تومان يا بيست هزار تومان) درآمد ميداشت. افسران ديگر در شوشتر و خرمشهر و دزفول پيروي از او نمودند. خزعل كه نافرماني با دولت كرده بود، اينان شبها با پسران او دستگاه باده گساري و... در ميچيدند و با انگيزش آنها سران اينها را به زندان ميانداختند و تا پولهاي گزاف نميگرفتند، رهاشان نميكردند. اين افسران همچون وحشيان به ميان افتاده به هر كه ميرسيدند لگد ميزدند، هر كسي يك شام يا ناهار يا باده و قمار و زن توانستي داد هر كينهاي از دشمنان خود با دست اين افسران توانستي جست.» (عبدالله شهبازي، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم، جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، انتشارات اطلاعات، 1382، ص256، به نقل از كسروي، افسران ما، ص13-12)
اين نمونهاي از رفتار گروهي مسلح است كه نام ارتش ملي را بر خويش نهادهاند و عناوين نظامي دارند حال آن كه هيچ نشانهاي از ارتش ملي و حامي ملت به همراه ندارند. شواهد تاريخي فراواني حاكي از آن است كه اين «ارتش» به هر جا وارد ميشد، اگرچه گروههاي حاكم و اشرار در آن منطقه را سركوب ميكرد، اما خود دست به بزرگترين و فجيعترين شرارتها و چپاولگريها ميزد و در نهايت با برجاي گذاردن فضاي ترس و وحشت- و نه محبت و همبستگي- آن منطقه را ترك ميكرد؛ بنابراين اساس و شالوده ارتش رضاخان بر سركوب داخلي و تحكيم پايههاي ديكتاتوري «شاه» بود و كمترين توانايي براي مقابله با تجاوزات خارجي نداشت، كما اين كه در شهريور 20 امتحان خود را در اين زمينه پس داد. نكته مهم در اين زمينه اين است كه يك ارتش براي مقابله با بيگانگان، قطعاً نيازمند پشتيبانيهاي گوناگون ملت است و ارتش رضاخان به دليل اين كه پيوندي با مردم نداشت و از سوي آنها صرفاً به عنوان نيروي سركوب قلمداد ميشد، نميتوانست ذرهاي چشم اميد به كمكها و حمايتهاي مردمي داشته باشد و بلكه هنگام تجاوز نيروهاي بيگانه، از جانب مردم خود نيز مطرود شمرده ميشد. خاطرات سپهبد پاليزبان در اين زمينه مطالب جالب توجهي در خود دارد. وي در بيان ماجراي صدور دستور ترك مخاصمه و دستور فرماندهي لشگر براي عقبنشيني نيروها به سوي سقز، به نقل از سرلشگر معيني ميگويد: «متأسفانه شهر خيلي شلوغ شده است و عدهاي اوباش ريخته و منازل افسران و كارمندان ادارات را غارت مينمايند، حتي به منزل من ريختهاند و مشغول چپاول هستند.» (ص104) براستي چرا در حالي كه كشور مورد تهاجم نيروهاي بيگانه قرار گرفته و شرايط به گونهاي است كه مردم بايد بيشترين حمايت را از نيروهاي مسلح و ارتش ملي خويش بكنند، رفتاري واژگونه دارند و منازل افسران ارتشي و مأموران دولتي را به منظور غارت مورد تهاجم قرار ميدهند يا زماني كه نيروهاي نظامي در كوهستانها و بيابانها سرگردان و آواره ميشوند، روستاييان به جاي پناه دادن به آنها و تأمين نيازهايشان، حتي حاضر نيستند به آنها براي سد جوع، نان بدهند؟ :«من و سرگروهبان شهواراني با سربازان چند هفتهاي را با همين وضعيت گذرانديم. روستائيان حتي ديگر نميخواستند به ما نان بدهند و ما متوسل به زور ميشديم.» (ص116) وي صحنه ديگري را به اين صورت ترسيم ميكند: «در اين گيرودار يك آبادي بزرگي كه در روي تپهاي قرار داشت و با شيب ملايم به دشت حاصلخيزي منتهي ميشد نمايان گرديد و من آرام رهسپار آنجا شدم. قبل از ورود به آبادي يك خرمنگاه وجود داشت كه فقط كاههاي آن باقي بود... ديدم دور تا دور يكي از تپههاي كاه در حدود شصت الي هفتاد سر آدم بدون تنه كه همه نظر به راست كرده بودند... گفتم كيستيد؟ يكي از آنها گفت ما سربازيم و چون در آبادي اجازه اتراق به ما ندادند براي جلوگيري از سرماي شبانه زيركاه رفتهايم.» (ص120)
براي درك بهتر اين قضيه كافي است به شرايط كشورمان در سال 59 و آغاز تهاجم سنگين لشگرهاي تا دندان مسلح شده بعثي به خاك ايران توجه كنيم. در اين زمان حجم عظيم نيروهاي متجاوز و پشتيبانيهاي گسترده و بيدريغ از آنها، هيچيك باعث نشد تا نيروهاي مسلح كشور و جوانان غيور ايراني از پيش روي دشمن فرار كنند بلكه با كمترين تجهيزات ممكن، در برابر متجاوزان صفآرايي و تا آخرين قطره خون خويش، مقاومت كردند. در اين حال، مردم نيز در اقصي نقاط كشور هر آنچه در توان داشتند براي كمك به نيروهاي مسلح و مدافع، تقديم داشتند، حتي اگر خود با كمبودهاي زيادي مواجه بودند.
بنابراين آنچه را كه در شهريور 20 از جانب مردم و اهالي منطقه مورد بحث در اين خاطرات شاهد بوديم، گذشته از وجود پارهاي شرارتهاي محتمل، در واقع واكنشهاي مردم در برابر «ارتش رضاخاني» بود كه طبعاً حكايت از واقعيتهايي تلخ دارد. سپهبد پاليزبان در خاطراتش به جاي موشكافي و ريشهيابي اين نوع برخوردها، صرفاً انتقادات و گلايههاي خود را متوجه اهالي و ساكنان آن منطقه ساخته و بعضاً با تأكيد بر وجود روحيه شرارت در بين برخي اقوام ساكن، چشم بر ظلمي كه طي سالهاي حاكميت رضاخان با استفاده از ابزار سركوب ارتش بر عامه مردم در تمامي نقاط كشور رفته بود، فرو بسته است.
ايشان در بيان خاطراتش از ماجراي ورود ارتش به آذربايجان و كردستان و برچيدن بساط فرقه دموكرات از اين مناطق نيز، عليرغم اين كه خود در قشون كشي به آن مناطق حضور داشته است، هيچگونه اشارهاي به ظلم و ستم نيروهاي نظامي پس از ورود به اين استانها در حق مردم عادي و بيگناه آنجا نميكند و با ديده اغماض از مسائل تاريخي تلخي كه رژيم پهلوي در اين برهه از زمان آفريد، ميگذرد. در حقيقت بايد گفت رويه پهلوي اول و دوم آن بود كه هيچيك ارتش را در كنار مردم و متحد با آنها نميخواستند بلكه از نگاه آنها، ارتش همواره در مقابل مردم و به عنوان ابزار سركوبي براي هرگونه حركتهاي مردمي ضدرژيم به حساب ميآمد. اين البته تنها وجه تشابه پهلوي اول و دوم نبود، بلكه برخلاف نظر پاليزبان كه سعي دارد تفاوتهايي را بين آن دو ترسيم كند، نقاط تشابه زيادي نيز بين پدر و پسر وجود داشته است.
به عنوان نمونه سپهبد پاليزبان پس از بيان كشف توطئه سردار اسعد بختياري عليه رضاخان، خاطرنشان ميسازد: «رضاشاه در قبال اينگونه حوادث همان كاري را انجام ميداد كه ساير زمامداران دنيا انجام ميدادند، يعني توطئهگر را شناسايي و دستگير نموده تحويل سازمان قضايي ميداد و جزييات امر را بدون هيچ نوع دخل و تصرفي به آگاهي ملت ميرساند... ولي محمدرضا شاه پهلوي يك سرپوش روي وقايع ميگذاشت فقط سردسته توطئهگران را به وسيله فردوست به اتهامات واهي ديگر از صحنه خارج ميكرد. او بيم داشت سوژه به دست خبرنگاران خارجي بدهد مبادا عليه رژيم به قلمفرسايي بپردازند... رضاشاه بيمي از انتقاد ديگران نداشت...» (ص35-34)
جاي تعجب است كه سپهبد پاليزبان در يك اظهار نظر كوتاه چطور ميتواند مرتكب چندين خطاي فاحش در نقل مسائل تاريخي شود. ما در اينجا از بيان مشروح سرگذشت شخصيتهايي مثل سيدحسن مدرس كه به فرمان رضاخان در غربت به شهادت رسيد يا فرخي يزدي كه لبانش به هم دوخته شد يا ميرزاده عشقي كه با كمال قساوت كشته شد و نيز دهها نفر ديگر كه بدون محاكمه يا طي محاكمههاي فرمايشي و صرفاً به خواست و دستور رضاخان، به شهادت رسيدند، صرفنظر ميكنيم. اين وقايع خود حاكي از آن است كه اساساً رضاخان اجازه شكلگيري انتقاد را در جامعه نميداد و حاكميت ديكتاتوري سخت و سنگين بر جامعه در زمان زمامداري وي به حدي آشكار و مكشوف است كه حتي موافقان و طرفداران او نيز پس از گذشت سالهاي سال قادر به پنهان كردن آن نيستند: «از حدود سال 1311 تا كنارهگيري از سلطنت در شهريور 1320 خودكامهتر شد و حالت مطلقانديشياش بيشتر بروز كرد. ديكتاتوري به تمام معنا شد. مشغله و وسواس فكري رضاشاه كه پسرش به تاج و تخت برسد و دودمانش ادامه يابد، رفته رفته ابعاد بيماري كژخيالي به خود گرفت ... تيمورتاش را در مهرماه 1312 در زندان كشتند. فيروز هم به اتهامات ساختگي مشابهي در ارديبهشت 1309 مجرم شناخته شده بود و در ديماه 1316 در زندان به قتل رسيد. با خودكشي داور در بهمن 1315، گروه كوچكي كه در موفقيتهاي سالهاي نخست سلطنت رضاشاه بسيار دخيل بودند همه از ميان رفتند، و ايران از پوياترين چهرههاي سياسي خود محروم شد... وزيران آلت ادارة او شدند و هيچكدام جرأت نداشت صدا برآورد يا ابراز عقيدهاي بكند» (سيروس غني، ايران؛برآمدن رضاخان،برافتادن قاجارها و نقش انگليسيها، انتشارات نيلوفر، تهران، 1381، ص423)
اما براي اين كه مشخص شود رضاخان تا چه حد «جزئيات امر را بدون هيچ نوع دخل و تصرفي به آگاهي ملت ميرساند» كافي است اشارهاي به سرگذشت «عبدالحسين تيمورتاش» يعني نزديكترين و قدرتمندترين يار و همراه رضاخان در دهه اول زمامداري او داشته باشيم. همانگونه كه ميدانيم تيمورتاش از جمله رجال پرنفوذ اواخر دوران قاجاريه بود كه پس از طي مدارج ترقي، در جريان به قدرت رسيدن رضاخان كمك شاياني به وي كرد و پس از تصاحب كرسي پادشاهي توسط او، به سمت وزير دربار انتخاب شد. تيمورتاش در اين مقام از قدرت فوقالعادهاي برخوردار گرديد و ضمناً يار صميمي رضاخان به شمار ميآمد تا جايي كه عدهاي او را نفر دوم بعد از رضاخان عنوان كردهاند. اين كه او عليرغم برخورداري از چنين مقام و موقعيتي، چگونه جذب دستگاه جاسوسي اتحاد جماهير شوروي - كه در آن زمان «گ.پ.او» ناميده ميشد- گرديد، و اين ارتباط چگونه برملا گرديد، بحث جداگانهاي را ميطلبد، اما نحوه برخورد رضاخان با اين يار قديمي خود، ميتواند بيانگر نوع رفتار وي با ديگران باشد. تيمورتاش، نه به اتهام جاسوسي بلكه به جرم «ارتشاء» در سوم دي 1311 دستگير و در 4 تيرماه 1312 به همين جرم در يك دادگاه علني محاكمه و محكوم به 5 سال زندان شد. در اين حال، روسها كه از اصل قضيه مطلع بودند «كاراخان» قائممقام كميسر امور خارجه شوروي را به تهران فرستادند تا ضمن مذاكره با رضاخان، خواستار آزادي تيمورتاش شود. از سوي ديگر، رضاخان كه از قصد و نيت ورود معاون وزير امور خارجه شوروي به كشور آگاه شده بود، دست به كار شد تا به اين قضيه آن گونه كه خود ميخواهد، فيصله دهد. به اين ترتيب هنگامي كه كاراخان در ملاقات با رضاخان درخواست دولت خويش را مطرح ساخت، چنين پاسخ شنيد كه «گويا حال مزاجي تيمور چندان خوب نيست و شايد مرده باشد، در صورتي كه زنده باشد، بسيار خوب، فكري در اين باب ميكنم.» (عبدالله شهبازي، ظهور و سقوط پهلوي، جلد دوم، ص26) و اتفاقاً تيمورتاش شب پيش از آن در زندان قصر مرده بود! جالب اينجاست كه يكي از دلايل هراس شديد رضاخان در شهريور 20 پس از شنيدن خبر حركت قواي شوروي به سمت تهران، به همين خاطر بود كه احساس ميكرد روسها درصدد انتقامگيري سختي از وي به خاطر ماجراي تيمورتاش هستند.
بنابراين ملاحظه ميشود كه رضاخان نيز نه حامي طي شدن روال صحيح قضايي در مورد مخالفان يا «توطئهگران» بود، نه اساساً اجازه طرح انتقاد را ميداد، نه جامعه را در جريان اخبار و اطلاعات صحيح از قضايا ميگذاشت و نه در برخورد با مخالفان خويش، كوچكترين رحم و شفقتي را جايز ميدانست.
منبع:www.dowran.ir
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}